استثناً میخوام تو این مطلب روش القای پیام رو عوض کنم، یا بهتر بگم: میخوام با تغیر نوع "متن"،  القای "زیر متن" رو راحت تر کنم. چون موضوعی که قراره درباره اش بنویسم آنچنان موضوع متعارفی نیست و شاید برای خیلی از افراد در عین سادگی، گنگ باشه!
داستان گفتن، ساده ترین و تاثیرگذارترین روشِ رسوندن عقاید و احساساته. به نظرم حتی فیلم و سریال رو هم میشه نوعی "داستان ساده شده"به حساب آورد!
پس بخشی از چیزهایی رو که میخوام تو این مطلب براتون بگم رو بصورت داستان بازگو کنم:

>آزمایشگاه گونه شناسی دانشگاه دارویود، مِنتیس، نیره 5481 (نیره معادل 6ماه و نیره 5481 یعنی 5481 نیره از آغاز حیات اولین گونه نوعB میگذرد)

تو راهرو آزمایشگاه قدم میزدم و به عکس ها و علامیه های الکترمغناطیسی گوش میدادم:
-"...دکتر کَربوکسیود! لطفا به اتاق شماره 435 مراجعه کنید!!.."
دستگاه فرستنده این پیغام که درست در بالاترین نقطه ساختمان قرار گرفته بود پیغام رو تا آخرین زیرزمین ساختمان  ارسال میکرد و البته به زبان گاما (نوعی پرتو الکترومغناطیسی) بود!
یک لایوتو (عکس  متحرک آمیزه ای از کلمات لایو و فوتو) روی دیوار نظرم رو جلب کرد؛ عکسی از یک گونه بود که  قبل از آغاز حیات ما نوعB ها روی کره زمین زندگی میکردند و الان فقط 200000تاشون جایی نزدیک به قطب شمال زندگی میکنن! من تو دانشگاه زیاد دربارشون خونده بودم...گونه زیبا و منحصر به فردی بود!
به اون موجود خیره شده بودم که دوباره سیگنال های فرستنده رو دریافت کردم:
-"...تازه وارد های گرامی لطفا کد ورود خودتون رو بر روی موج 764 قرار بدید و از ساختمان آزمایشگاه خارج نشید، تا راهنمایی که برای هر کدوم از شما در نظر گرفته شده شما رو پیدا کنه..."
کد ورودم رو روی موج 746 قرار دادم و دوباره به لایوتو خیره شدم؛ توی دانشگاه عکس ها و لایوتو های زیادی از این گونه دیده بودم ولی هرگز این لایوتو رو ندیده بودم.
ناگهان موجی از پشت سرم شنیدم، روی موج گاما:
-ژولیو سزار!
برگشتم و دیدم یه مرد جوون با لباس کاملاً سفید اون طرف سالن ایستاده و به من نگاه میکنه. هول شدم، برگشتم و با تعجب گفتم:
-سزار؟
سپس یه نگاه کوتاه با دقت زیاد به عکس انتداختم و گفتم:
-من راجع بهش خونده بودم ولی...فکر نمیکردم اینقدر گنده باشه؟
-اونجا قطب شماله...انسان ها دربرابر سرما آسیب پذیرن، خودشون رو با پوست گونه های دیگه میپوشنن تا گرمای بدنشون رو حفظ کنن. سزار 1500نیره پیش سعی کرد با 10000 انسان به یکی از پایگاه های پژوهشی ما حمله کنه که گارد مرز شمالی جلوشو گرفت. درضمن من راهنمای شما هستم...دکتر کُلُریود از دیدنتون انرژی گرفتم!
-سلام! من "آمیلیود" ام...آمی صدام کنید!(آمیلیود عنصر با عدد اتمی 412)
امتداد سالن رو با دستش نشون داد و گفت:
-از این طرف لطفاً!
با دکتر راه افتادم. سالن خیلی شلوغ شده بود همه دو تا دوتا(با راهنماشون) به طرف اتاق آزمایش اختصاصیشون حرکت میکردن!
دکتر گفت:
-تا رسیدن به آزمایشگاه چند تا سوال ازت میپرسم تو هم با جمله های کوتاه جواب میدی؟
تایید کردم و پرسید:
-گونه، جنسیت و گروه جنسیت ؟
-نوع ب، مونث، شمالی.
-سن؟
-44 نیره
-به چند پرتو میتونی حرف بزنی؟
-گاما، آلفا، بتا، فرابنفش و موج اختصاصی 178
-موج 178 زبان محلی شهر نوتریود باید باشه! درسته؟
-آره!
-خب دیگه رسیدیم!!
برای هر تیم اتاق مجزا اختصاص داده شده بود؛ اتاقی بود کاملا سفید با تجهیزات پیشرفته و پر از اینفوگلس(کتاب پبشرفته) که درش باز بود...وارد شدیم و در پشت سرمون بسته شد. از چیزی که دیدم حیرت کردم. دو انسان، گوشه اتاق درون یه قفس نشسته بودن. دکتر به سمتی از آزمایشگاه رفت و دستکش و ماسک برداشت و گفت:
-باید اینارو بپوشی!
رو به استاد کردم و گفتم:
-مگه انسان ها بعد از نوع ب ها تمیز ترین موجود روی زمین نیستن؟
دکتر خیلی جدی و سریع پاسخ داد:
-بعضی هاشون! البته یادت نره که دست زدن به انسان ها تخطی از پروتکل 23 نوعB ها محسوب میشه!(خندید و ادامه داد) میام ملاقاتت!
-دکتر به سمت اون دو تا موجود رفت و جلوی قفسشون خم شد. من هم ماسک و دستکشم رو پوشیدم و نزدیک قفس شدم. دو تا موجود با لباس هایی که به نظر می رسید از پوست خرس باشه خودشون رو پوشونده بودن و هم دیگه رو بغل کرده بودن. تو 20 نیره اخیر احتمال این که یه نوعB، یه انسان رو از نزدیک ببینه حدود 3 درصد بود! و من اولین بارم بود که یه انسان رو از نزدیک می دیدم...بهتره بگم دو تا!
دکتر با همون لحن جدیش شروع کرد به حرف زدن:
-قد انسان ها تا 6 بارس(معادل 54 سانتی متر) میتونه رشد کنه! وزنشون از 25 رات(معادل 56 کیلوگرم) تجاوز نمیکنه و...
-استاد داشت خط به خط اینفوگلس هایی که تو حیاط دانشگاه دوز از چشم همه خونده بودم رو تکرار میکرد. ولی من محو تماشای او دوتا موجود بودم. و دقیقا همونجا فهمیدم که برای فهمیدن موسیقی نیاز به دونستن نت ها و قواعدش نیست باید اون رو شنید! به چشم هاشون خیره شده بودم، به نحو باورنکردنی شبیه ما بودن؛بجز قد وچشم و مو و استخوانبندی که میشد از مورد آخر چشم پوشی کرد!
خواستم یه سوال بپرسم که بعد از فرستادن موج کلمه اول دیدم وسط موج حرف های دکتر درباره فیزیک بدنی هستم(پریدم وسط حرفاش!) خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین...دکتر خیلی مودبانه پرسید:
-معذب نباش...هرچی میخوای بپرس!
-اونطور که من خوندم گونه انسان با اختلاف فاحشی از هوش بالایی نسبت به دیگر گونه ها برخورداره...
-بجز ما!
-...البته!...از طرفی ما زبان ارتباطی بین اکثر گونه های روی زمین رو رمزگشایی کردیم و حتی تونستیم با اونها ارتباط برقرار کنیم و در مواقعی ارتباط بگیرم!
-خب!
-...تو گزارشی که سازمان تحقیق و پژوهش گونه شناسی در نیره 5300 داده...این قاعده توسط پروفسور هانا کیدیود ذکر شده که هر چقدر یک گونه از توان فکری و ذهنی بالایی برخوردار باشه ما آسون تر میتونیم زبان اون هارو رمزگشایی کنیم!!
-...چون پیام هاشون از نظم بیشتری برخوردارن!!
-درسته!!...حالا سوالم اینه که ما زبان باهوش ترین گونه بعد از انسان یعنی شامپانزه بی دم شمالی و خیلی از موجودات بعد از اون رو رمزگشایی کردیم...ولی هنوز نتونستیم  زبان انسان رو رمزگشایی کنیم و باهاشون ارتباط بگیریم...چرا؟
دکتر سرش رو پایین انداخت!! و با صدای نرم و غم آلودی گفت:
-آمی تو...هزار و چهارصد و سومین دانشجویی هستی که این سوال رو تو بزرگترین آزمایشگاه دنیا-یعنی اینجا-میپرسی!
شوکه شدم و البته کمی عصبانی. پرسیدم:
-یعنی چی؟
دکتر بلافاصله پاسخ داد:
-دستورش از آسلیرات اومد!
-دستور؟
-نیره 5256! خیلی از دانشمند ها شروع کردن به یه سری آزمایش روی انسان ها...از استخوان هاشون تا احساساتشون...ولی دونیره بعد از اون...بعد از اینکه اولین گزارش از تحقیقاتشون از سازمان پژوهش گونه شناسی به آسلیرات رسید...همه تحقیقات متوقف شد...از جمله (به من اشاره کرد) زبان شناسی انسان ها!!
-باورم نمیشه!
-نا امید نشو! (به اون دو تا انسان تو قفس اشاره کرد) این موجودات زیبا ترین چیزی اند که من تو عمرم دیدم! درسته پس از توقف تحقیقات نیره 5256 ما از شناخت خیلی از ویژگی های گونه انسان بی نسیب موندیم. ولی این موجود اونقدر عجیبه که لازم نیست دانشمند باشی تا اونو بشناسی...به اون دو تا اشاره کرد وگفت: نگاشون کن چطور به هم چسبیدن...یکی پدر و اون یکی پسرشه...پدر پسرش رو محکم به خودش چسبونده تا از خطری که میتونه اون رو تهدید کنه حفظ کنه...چون محیط اینجا براشون ناشناخته است!
با لحن دکتر ادامه دادم:
-اون از نوزادش محافظت میکنه تا نسلش ادامه پیدا کنه ، در کل داره از گونه خودش محافظت میکنه!
-نه...دقیقاً نه!
-نه؟ دکتر؟ این عین خط اینفوگلس رسمی دانشگاهه!(یکم مکث کردم و به نگاه متفکرانه استاد چشم دوختم) پس چی؟
-این "چی؟" دقیقاً همون چیزیه که درباره انسان نمیدونیم!! نوعی از احساسات که هنوز اطلاعات دقیقی از اون در دسترس نیست...
-صبر کنید...مگه به قول آسلیرات "ما گونه برجسته و برتر نیستیم"...
-احساسات عامل برتری نیست آمی! من فکر میکنم وقتی ما از انسان فرگشت پیدا کردیم این احساسات جاشو داده به هوش و منطق...و ما رو برترین کرده!
-عجیبه!
دو تا موجود تو قفس به ما خیره شده بودن...پدر، لب های خودش رو به پیشونی نوزادش نزدیک میکرد و سپس اون رو محکم به خودش فشار میداد...
دکتر گفت:
-می بینی...عجیب ترین و ناشناخته ترین موجود روی زمین روبه روت ایستاده و تو نمیتونی بفهمی چی داره میگه!
استاد لحن نرمش رو عوض کرد و با جدیت به نکات آموزشی برگشت و ادامه داد:
-از هوش انسان ها هرچقدر بگیم کمه! اونا تو سخت ترین شرایط قطب میتونن با نیزه های مخصوص ماهیگیری کنن، میتونن سازه هایی بسازن که هزاران رات وزن رو تحمل کنه، اونا ابزار هایی میسازن که عمق خلاقیتشون رو نشون میده! و ما از اون ابزار ها برای ساخت سلاح هامون الگو گرفتیم. بعضی از مورخ ها از سیاس(سیاستمدار و راهبرد محور) بودن اون ها هم نوشتن...اون ها تو جنگ های 2نیره خودشون استراتژی هایی پیاده کردن که خیلی از اون ها توسط پایگاه های نظامی ما به ژنرال های نبرد های نامنظم آموزش داده میشه!!
-واووو
-بعضی ها معتقدند اگه ما نوعB ها وجود نداشتیم اون ها هم به این پیشرفتی که ما رسیدیم میرسیدند...منتهی کمی دیرتر!!
-میشه نتیجه گرفت تفاوت زیادی با ما ندارن!
-خب...اینم یه حرفیه!
نوزاد آدم شروع کرد به تکون دادن لب هاش به سمت پدرش! پرسیدم:
-داره چیکار میکنه؟
-خب به زبان ساده...داره یه چیزی به پدرش میگه. اون از طریق زبانش و هوایی که از شش خودش بیرون میده موج هایی از جنس هوا رو تولید میکنه که از طریق گوش پدرش دریافت میشه!
-مثل خیلی از پستاندار ها!
-شاید...ولی خیلی خیلی با اون ها فرق دارن!!
-...خیلی عجیباً!
-استاد بلند شد و گفت:
- به چیزی دست نزن تا من جعبه عنکبوت ها رو از اتاق حشرات بیارم!
-باشه حتماً!
دکتر از آزمایشگاه بیرون رفت و من موندم و دو تا انسان! از تماشا کردنشون سیر نمیشدم...نوعB ی نبودم که از قوانین تخطی کنه با این وجود دریچه قفس رو باز کردم و دستم رو آروم به طرف اونها دراز کردم انگشتم رو آروم به طرف نوزاد دراز کردم،نگاهم ازنگاهش جدا نمی شد...نوزاد از پدرش جدا شد و انگشت چرک آلود دستش رو به انگشتم چسبوند!

"پایان"

بعد از این که این داستان رو نوشتم و تموم کردم، خواستم یه زنگ به نولان جان بزنم و از روش یه فیلم بسازیم ولی دیدمم...نُچ!! قبول نمیکنه! :)

من قبل از نوشتن این داستان یه چند خطی راجع بهش نوشته بودم که بهتره بخونید:

تصور کنید روی کره زمین به غیر از انسان، گونه ای کامل تر و بهتر(از نظر ذهنی و جسمی) وجود داره!
توجه: این فرض ممکنه خیلی از چارچوب های فلسفی و مذهبی و حتی علمی رو زیر پا بذاره. زیاد غرق این موضوع نمیشم چون به جاهای خیلی تاریکی ممکنه برسه در عوض سعی میکنم موضوع رو خیلی استادانه به سمت هدف زیبایی که در انتهای مسیر داریم هدایت کنم!

شاید تصور دنیایی که موجوداتی فراتر از انسان در آن زندگی میکنند کمی سخت باشد.
بیایید قدم به قدم این دنیا رو بسازیم:
اسم این گونه بهتر از انسان را میگذاریم نوعB از قضا بعد از انسان، تکامل در حد گونه ادامه پیدا میکنه و نوعB ها به وجود میان.
نوع ارتباط میان فردی تو گونه انسان، بصورت خطی و صوتی هستش.(البته اشکال دیگه هم داره که بماند) به نظر من بیایید ارتباط میان فردی تو نوعB رو مشابه گونه انسان در نظر نگیریم!! که اگه مشابه درنظر بگیریم عملاً فاصله بین گونه انسان و نوعB از بین میره و در نتیجه این دو تا گونه به شناختی از یک دیگه میرسن که حتی میتونن تو یک تمدن واحد کنار هم زندگی کنن!! من ارتباط میان فردی نوعB رو مثلا از نوع الکترومغناطیسی در نظر میگیرم. شاید سوال پیش بیاد که مگه ما انسان ها نمیتونیم به وسیله علم و تکنولوژی زبان اون ها رو ترجمه کنیم و باهاشون ارتباط برقرار کنیم؟!  در جواب میشه گفت: وقتی روی زمین گونه ای وجود داشته باشه که بهتر و کامل تر از انسان باشه، با سرعتی پیشرفت میکردند و تمدن خودشون رو تو زمین مستقر میکردند که گونه انسان به همون زندگی جنگلی خودش در حاشیه تمدن نوعB ها بسنده میکرد!!
البته نباید فکر کنین که تو همچین دنیای ما مثل میمون های بی مو از این شاخه به اون شاخه میپریم...نه! ما هم به پیشرفت هایی میرسیدیم و حتی تمدن خودمون رو تشکیل میدادیم ولی نه به این صورتی که الان هست بلکه بسیار ساده تر. ( کمی ساده تر از قرون وسطی!!)
خلاصه کلام...انسان های سال 2090 رو بردارید و به جاشون نوعB هارو بزارید و تعداد انسان هارو یک هزارم کنید و تو یه گوشه از کره زمین یه جا بهشون بدید تا روی غار ها نقاشی بکشن و زیرش بنویسن پوریا 9 ساله از قطب شمال :)
توجه: این تصویر سازی صرفا برای داستان هستش! وگرنه منم میدونم تصور کردن یه گونه کامل و برتر کنار انسان غیرممکنه!!
توصیه میکنم تو داستان به جای اینکه نوعB هارو یه شکل متفاوت از انسان تصورکنید... اون ها رو تا حدی شبیه انسان های امروزی تصور کنید( از رفتار بگیر تا لباس) و برای فانتزی کردن فضا بهتره اندازه گونه انسان تو داستان حداکثر 50 سانت باشه!!
نیره که واحد زمانی نوعB هاست مخفف کلمه "نیم دایره" هستش؛ وقتی یعنی شش ماه طول میکشه تا زمین دور خورشید یه نیم دایره بکشه!(این نوعB ها خلاقیتشون رو مدیون منن :)

البته من این متن رو باید قبل از داستان قرار میدادم...خب این هم از شیطنت ماست :) بریم سراغ بخش کشمشی مطلب:

بعضی از ما انسان ها درگیر مسائلی تو زندگی میشیم...بهتره بگم درگیر "زندگی" میشیم!(البته به تعبیر شخصی!!) که جایگاه خودمون رو تو آفرینش فراموش میکنم و تا حدی ممکنه پیش بریم که از "جایگاهی" بودن مکانی که توش ایستادیم هم غافل بشیم! این غفلت باعث میشه از قدرتی که داریم...از قلب و هوشی که داریم هم خبر نداشته باشیم!(به معنای واقعی کلمه!) و در راستای ارتقای این قدرت ها اقدامی نکنیم و از بخت بدمان رو به زوال هم حرکت کنیم، بدتر از همه این ها اون مشکلاتی که میشه با این قدرت ها حل کرد رو میزاریم رو کولمون و همین طوری از این کوه زندگی بالا میریم!!
به نظر من یکی از بهترین روش ها اینه که "دِگرجایگاه بینی" بکنیم! و خودمون رو بزاریم تو یه جایگاه دیگه؛ چه بالاتر(نوعB) و چه پایین تر(شامپانزه بی دم شمالی)! و واقعاً خودمون رو حلاجی کنیم!
اگر ما خودون رو ببینیم..
خودمون رو میشناسیم!
اگه خودمون رو بشناسیم...
قدرت ها و مشکلات خودمون رو  پیدا می کنیم!
و اگر این دو تا رو پیدا کنیم انقدر ازش لذت می برید که...فراموش میکنید میشه با این قدرت ها، مشکلاتتون رو از بین برد!

 


فرهنگ میرزایی :)